در بخشی از کتاب میخوانیم:
داستان "زخمهای روانی" روایتگر زندگی زنی به نام عاطفه است که در یک روستای کوچک و دورافتاده زندگی میکند. پدر و همسر عاطفه، هر دو چوپان هستند و زندگی سادهای دارند. اما عاطفه همیشه آرزوهای بزرگی در سر دارد و میخواهد زندگی خود و تنها دخترش، ملیکا، را تغییر دهد. او میخواهد ملیکا را به شهر ببرد تا در آنجا با امکانات بهتر تحصیل کند و آینده بهتری داشته باشد.
عاطفه دختری است که واگویههای منفی زیادی در سر دارد و عزت نفس او به شدت آسیب دیده است. در روستای او هیچکس به زنان باور ندارد که میتوانند روی پای خودشان بایستند. اما عاطفه با وجود تمام این مشکلات، تصمیم میگیرد که زندگی خود و دخترش را تغییر دهد. او در یکی از روزهای زندگیاش، کتاب "کیمیاگر" نوشتهی پائولو کوئیلو را میخواند و از داستان پسر چوپان الهام میگیرد. او تصمیم میگیرد که مانند سانتیاگو، پسر چوپان داستان، به دنبال افسانهی شخصی خود برود و زندگی بهتری برای خود و دخترش بسازد.
ثبت دیدگاه
برای ثبت دیدگاه به حساب کاربری خود وارد شوید
ورود به حساب